الم شنگه
مرا از بند آویزان کنید سروته شاید فکرش از سرم بی افتد.......
بعد سالها آوارگی دیروز خدا را دیدم... گفتم ببین چه برسرم آورده ای!؟ ...... نفس کشید وگفت سیگار داری.....! هی کافه چی! دستور بده سیگار بیاورند مشروب و پاسور هم.... ومردهای هرز را دور میز من جمع کن!. بگوبنوازند.... . . . . شاید غیرتی شد وبرگشت!!!....
نظرات شما عزیزان:
Power By:
LoxBlog.Com |